سلام

این چند روز توی هر مسجد و تکیه ای ، شور و هیجان به نهایت خودش رسیده. دوباره پارچه سیاه ها و پرچم و علم و.... دوباره گریه و سینه زنی و دسته عزاداری و ...

و دوباره حسین

یاد اون روزها بخیر که نمیدونستم چرا اما همیشه دهه ی اول محرم لباس مشکی تنم میکردن و با بابا می رفتم تکیه و معمولا لامپ ها که خاموش می شد خوابم می برد و وسط سینه زنی از خواب بلند می شدم و مثل بقیه ی آدم بزرگ ها سینه می زدم و احساس می کردم محرم فقط برای منه و دیگه بزرگ شدم.

من از کوچکی عاشقت بوده ام...

 

شب جمعه دوباره در هیات
روضه حال و هوای دیگر داشت
کوچه ای با زبان سینه زنی
خبری از حضور مادر داشت
 
روضه خوان در حوالی گریه
سخنی از وداع خواهر گفت
و گریزش به یک وصیت بود
وقتی از بوسه های آخر گفت
 
ناگهان مادری رسید از راه
صورتش قطره قطره در باران
چادرش هم هنوز خاکی بود
همچنان از نگاه ها پنهان...
 
بعد تا یک غریب مادر گفت
شانه ها گریه گریه لرزیدند 
جا به جا شد زمان و سینه زنان
کربلا را به چشم خود دیدند
 ***
این شب جمعه باز می پیچد
دور شش گوشه ناله ای آنگاه:
  ‹ یا بنی قتلت عطشانا ›
  ‹ ...السلام علیک یا اماه ›

 

 

یا علی...