سلام

 

این روزها بین ما هم‌نسل‌های ما انتقاد از وضعیت زندگی و خلاف آب شنا کردن مد شده و خیلی وقت‌ها بیشتر ما تحمل کوچک‌ترین ناراحتی‌ها و ناملایمتی‌های زندگی و نداریم. اما نسل پدر و مادرهای ما روزهایی و پشت سرگذاشتن که حتی دوست نداریم به آن‌ها فکر کنیم و به جای آن‌ها قرار بگیریم. بمباران یکی از همین مواقع است که استرس حاصل از آن هنوز بخشی از خاطرات نسل گذشته‌ی ماست.

صدای قرمز آژیر در فضا ممتد
خبر دوباره به شکلی سیاه می آمد

«علامتی که هم اکنون....» و مادری می رفت
دوان دوان و سراسیمه، ترس بیش از حد

که شیرخواره‌ی خود را گرفته در آغوش
فشرده است به قلبی که تندتر می زد

به سمت زیرزمین بر لب آیة الکرسی
هجوم بمب به فکرش دوباره می‌افتد

نگاه کرد به کودک چقدر آرام است
خدا نکرده، نه، اصلا، ولی، اگر، شاید....

و مادرانگی‌اش در تمام این ابیات
بهانه‌ای شد و یک روضه یاد من آمد:

زنی نشسته غریبانه اشک می‌ریزد
رباب هیچ از این زندگی نمی‌خواهد!

 ***

صدای بمب، در آغوش مادری کودک
نه کودکی و نه مادر، صدا نمی‌آید