• وبلاگ : گندمك
  • يادداشت : بغضي نشست توي گلوم....
  • نظرات : 1 خصوصي ، 14 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    يادمه يه شب که داشتم تو خيابون دورشهر ميرفتم

    ديدم محمد غفاري با يک نفر نشسته که خيلي چاغه

    قشنگ يادمه جلو يه مغازه گلفروشي نشسته بودن

    گفتم محمد اين کيه:

    محمدگفت: آقاي مومني هستند

    بعد به ايشون گفت:آقاي کاوياني هستند

    خدابيامرز گفت:خب چکارکنم؟

    خيلي شوخ و بي رو درباس بود

    و فکرميکنم محمدغفاري زياد تو خلوتاش بود وپاي درد دلش

    ميشست

    من مرحوم مومني رو بعدها بيشتر تو هيئت فاطميون شناختم

    وبا همون شعري که ميگفت:

    وقتي گلدسته هاي حرم عباس (ع)ديدم اين شعروگفتم

    آخه گلدسته هاي حرم عباس(ع) خوب غربتشو نشون ميده!

    (اون موقع هنوز گلدسته هاي حرم آقا طلا کاري نشده بود)

    خيلي وقتا ميديدمش

    يا سربيگدلي جلو قصابي

    يا دورشهر جلو گلفروشي

    يا تو حرم...

    اما حالا...

    فکرميکنم ديگه نميشه ببينمش!!!

    اميرحسين مومني رفت وماهم خواهيم رفت ولي کاش ياد

    بگيريم تا هستيم به ياد هم باشيم