چيپس سرکه اي خورده بودم که خون بالا آوردم
و در روشنايي سکوت ضرب شدم به تاريکي شب سالهاست که مرده بودم
و کسي نميدانست جز پرنده اي که بر شانه ي چپم مينشست و از چشمانم ستاره مينوشيد و به ياد چشمانت به مهتاب خيره ميشد
هي راستي بايد امشب شادي کرد
غروب بچه زاييده
ابرها خون آلودند