سلام

می‌خواستم از تو بنویسم، غافل از اینکه

"شهیدان را شهیدان می‌شناسند..."

 

بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
خاطرات از نگاه او جاری
در دلش داغ و بر لبش لبخند

 ناگهان در دلش غمی حس کرد
زیر و رو شد زمان ، زمین لرزید
لحظه‌ای پلک‌های خود را بست
جنگ را در مقابلش می‌دید

 دو جوان شهید آوردند
بغض مادر شکست در خیمه
تا که شرمنده‌اش نباشد عشق
نه! نیامد نشست در خیمه

 لحظه‌ای بعد در دل دشمن
نوجوانی به روی خاک افتاد
نام او را در آسمان می‌دید
گرچه از گردنش پلاک افتاد

قبرها را یکی یکی می‌شست
قطره قطره نگاه آرامش
دیدن عکس‌ها به او می‌داد

خبری از شهید گمنامش...

 

یا علی مدد...