سلام و سعادت
شکر خدا اولین مجموعه شعرهای حقیر با عنوان «آستانه» منتشر شد
نمایشگاه کتاب تهران؛ شبستان، راهرو 17، غرفه 20، انتشارت عماد فردا
سلام و سعادت
شکر خدا اولین مجموعه شعرهای حقیر با عنوان «آستانه» منتشر شد
نمایشگاه کتاب تهران؛ شبستان، راهرو 17، غرفه 20، انتشارت عماد فردا
سلام ...
نگرد از من غنی تر هیچ قارونی نمی بینی
درون شعر من جز عشق مضمونی نمی بینی
بیا و با نفس هایت حیاتی تازه جاری کن
فقط شوق است در رگ های من خونی نمی بینی
منم آن امپراطوری که حکم مردمش عشق است
ورای ملک من اینگونه قانونی نمی بینی
تو را حبس ابد کردم به جرم این که در دنیا
به جز آغوش من زندان هارونی نمی بینی
نمی خواهم غرورم را شکست دیگری باشد
اگر بر گونه هایم رد کارونی نمی بینی
***
تمام سرزمینم را سکوتی سرد می گیرد
که در قانون من شور همایونی نمی بینی
1388
یا علی...
سلام
کاش قسمتم شود...
دوباره شهر پر از شور و شوق و شیدایی است
دوباره حال همه عاشقان تماشایی است
که فصل پر زدن از انزوای تنهایی است
سفر حکایت یک اتفاق رویایی است
ببند بار سفر را که یار نزدیک است
طلوع صبح شب انتظار نزدیک است
ببین که قفل قفس را شکسته، می آیند
کبوتران حرم دسته دسته می آیند
چو موج از همه سو دلشکسته می آیند
غریب، از نفس افتاده، خسته می آیند
که باز بعد چهل شب، کنار او باشند
شبیه حضرت زینب کنار او باشند
تمام پشت سر جابر ابن عبدلله
چه عاشقانه قدم می زنند در این راه
از اشتیاق حرم راه می شود کوتاه
هر آنکه خواهد از این جام عشق، بسم الله
که این پیاده روی برترین عزاداری است
قسم به نور، که این ابتدای بیداری است
***
دوباره حال من و شعر می شود مبهم
دلی که دست خودم نیست می شود کم کم-
در آرزوی حرم غرق در غم و ماتم
اگر اجازه دهد زائرش شوم، من هم-
«غروب در نفس تنگ جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت»
یاعلی...
صل الله علی الباکین علی الحسین...
سلام
اینکه بعد از تقریبا نه ماه وبلاگی بروز بشه خیلی اتفاق ناخوشایندیه که برای اینجا پیش اومده! امیدوارم که دیگه تکرار نکنم.
چند وقتی هست که جو شعر طنز بیش از پیش فراگیر شده و منم برای اینکه نشون بدم آدم جوگیری هستم، یه غزل طنز میذارم. غزلی که در آستانه سالگرد ازدواجم میتونه تبعات سختی برام داشته باشه.
تأهل این ورش زیباست اما آن ورش هرگز
که زن از سوسک میترسد، ولی از شوهرش هرگز
همه گفتند با زن خانه روشن میشود! افسوس
که باید حرفها را گوش کرد و باورش هرگز
برای نصف دین خود برو یک فکر دیگر کن
همین یک نصفهاش خوب است و نصف دیگرش هرگز
بهشت و هر چه دارد ملک طِلق مردها میبود
اگر آدم نمیشد خام حرف همسرش هرگز
به فکر جیب خود باش و بترس از فتنهی بازار
بلایی بر سرت آید که شرح محشرش هرگز-
در این مصرع نمیگنجد؛ ولی حتی اگر رفتی
برای او بخر اما برای مادرش هرگز
تو خواهی پند میگیر و نمیخواهی ملالی هست
به حرفم گوش کن! هرگز نرو دور و برش، هرگز!!!!
سلام و تسلیت
غزلی تقدیم به عمهی سادات
گفتند از او بگذر و بگذار به ناچار
رفتم نه به دلخواه، به اجبار به ناچار...
در حلقهای از اشک پریشان شده رفتم
آنگونه که انگشترت انگار به ناچار...
شهری همه خواب و به لبت آیهای از کهف
تنها تو و یک قافله بیدار، به ناچار-
ماندیم جدا از تو، و با اشک گذشتیم
از هلهلهی کوچه و بازار به ناچار
سوگند به لبهای تو صد بار شکستم
هر بار به یک علت و هر بار به ناچار
تو نیستی و ماندن من بی تو محال است
هر چند به ناچار به ناچار به ناچار...
یا علی
سلام
عید همهی شما دوستان عزیزم مبارک باشه
روز خاموش که شد وقت درخشیدن توست
بهترین لحظهی شب لحظهی تابیدن توست
ابرها پشت به ماهند به تو خیره شدند
ماه پنهان شده هم محو درخشیدن توست
دیدهام مثل گلی باز، تو را بعد از این
فکر آشفتهی من در هوس چیدن توست
قرنها فاصله باقی است میان من و شعر
این که شاعر شدم از معجزهی دیدن توست
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلات
شعر دف میزند و نوبت رقصیدن توست
پلک بر هم نزنم وقت تماشا به خدا
اوج عاشق شدنم دیدن خندیدن توست
1387
یا علی مدد...
سلام
غزلی (هرچند نیمهکاره) هدیه به حضرت مادر
سکوت ممتد تاریخ در طول زمانها
فراتر از همه جغرافیاها و مکانها
تو از جنس تبسمهای وحیای، آن قرآن
که در وصف تو افتاده است لکنت بر زبانها
وجود تو نجات دختران زنده در گور
صراط المستقیم زن، رهایی بخش آنها
خدا در تو تجلی کرد و خلقت گشت تکمیل
تو آن سیبی که از معراج آورد ارمغانها
میان عرش از نور خدا آیینهای بود
نبی آیینه را آورد و روشن شد جهانها
تویی آن آینه، ای آیه آیه نور و کوثر
تویی آن زهرهی زهرا، طلوع کهکشانها
پدر با بوسههایش از نگاهت نور میچید
و دارد مهر خاتم روی دستانت نشانها
که او از تو و تو از او، و هر دو نور واحد
در این اسرار عالم مهر باید بر دهانها
مکرر در مکرر در مکرر از تو میگفت
که میدانست از آن لحظهها، از امتحانها
پدر پیش از سفر دیدار خود را مژده میداد
که قبل از هر کسی آگاه بود از داستانها
تمام آسمان را ابرهای تیره پوشاند
پس از آن رعد و برق و بارشی از ناگهانها...
ندارد راه درد و زخم در جان تو، اما
به دستان خدا دیدی... امان از ریسمانها
فدک نه! اتفاق کوچکی بود این زمینها
تو از آغاز بودی همنشین با آسمانها
کسی قدر تو را اینجا نمیداند، نهانی
شبیه قدر ناپیدا، به دنبالت زمانها
یا علی مدد...
عطر بهار می آید
گمانم سر راه نسیم نشسته ای...
بگذار که چشمان تو را وام بگیرم
با دیدن دنیای تو آرام بگیرم
تر دستی لب های تو را دیدم و باید
از شیوه ی خندیدنت الهام بگیرم
در هر قدمم شوق رسیدن به تو جاری است
می خواهم از این راه سرانجام بگیرم
من شاعر درباری ام و چشم تو کافی است
تا خیره در آن باشم و انعام بگیرم
عمری است که در پیچ و خم زندگی ام کاش
یک لحظه در آغوش تو آرام بگیرم
بهار 1388
عید همه مبارک
یا علی مدد...
سلام
درون رود تصویرش چه گیسویی مرتب داشت
به صورت -از شکست نور- ابرویی مورب داشت
شبیه ماه بود و آبها را جذب خود میکرد
فرات از او به وجد آمد، نه از مدی که هر شب داشت
همین که دستهایش پر شد و میخواست مشتی آب...
ولی دید آسمانی را که از هرم عطش تب داشت
و تصویرش به هم میخورد وقتی آب را میریخت
به خنده باز میشد آن ترکهایی که بر لب داشت
برای آن که بنویسد غزلهای رهایی را
قلم در دستهایش بود و از خون هم مرکب داشت
حماسه میسرود و قصهی آزادگی میگفت
به تعداد تمام تیرها شعرش مخاطب داشت
1388
یا علی مدد...