ارسال
شده توسط محمد غفاری در 90/12/13 12:56 عصر
سلام
همسایه سایهات به سرم مستدام باد...
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطره قطره از حوض حرم آب حیاتم را
رسیدم از خیابان ارم تا صحن آیینه
که من در آستانش دیدهام راه نجاتم را
و دارم یادگاری از رواق هر شبستانش
کمیل و آل یاسین، ندبه و عهد و سماتم را
همینکه باز بالا سر زیارتنامه میخواندم
ورق میزد زمان در من کتاب خاطراتم را
محرمها حرم با دستهها "چل اختران" بود و
زنی با اشکهایش باز میآورد ماتم را
***
طواف آخرم دور ضریحش بود و بعد از آن...
چه پایانی خوشی، در این حرم دیدم وفاتم را!